دو هفته ی پیش ایمیلی از گروه مطالعات فرهنگی دریافت کردم که از دانشجویان فوق لیسانس و دکتری دعوت کرده بودند تا داوطلبانه در روز اطلاع رسانی دانشگاه سیدنی همکاری کنند. قبل از اینکه به موضوع اصلی بپردازم جریان این ایمیلها رو هم باید تعریف کنم. یادم هست وقتی هر از گاهی برنامه خاصی در دانشگاهمان در تهران برگزار می شد معمولا نیمی از ما هرگز نمی فهمیدند که کجا و کی چنین برنامه ای اتفاق افتاده. در باره دیگر دانشگاهها هم که پیدا کردن برنامه های مورد علاقه ات تقریبا کار بسیار شاقی بود. ایمیل چیزیست که نه تنها امروز همه به آن دسترسی دارند بلکه به آن معتادند. کافیست بدانید کدام دانشگاه چه دپارتمانی دارد و با عضو شدن در لیست ایمیل اون دپارتمان بطور منظم همه برنامه های کنفرانسها و دیگر فعالیتهای علمی اون دپارتمان رو از طریق ایمیل دریافت می کنید. ایمیلی که من دریافت کردم هم یکی از همینها بود که البته برای دانشجویان خود دانشگاه آمده بود. پرسیدم روز اطلاعرسانی چه آدابی باید به جا بیاوریم گفتند باید در غرفه مطالعات فرهنگی بنشینید و به سؤالات علاقمندان به تحصیل در این رشته پاسخ دهید
روز اطلاع رسانی امروز بود و نوبت من ساعت نهار یعنی 1 تا 2 بعدازظهر. دوان دوان از سر دیگر دانشگاه به یکی از سالنهای اجتماعات علوم انسانی آمدم... سالنی قدیمی و بسیار زیبا و مجلل با شیشه های رنگی بلند... جایی که وقتی واردش می شوی ناخودآگاه دستی به سر و رویت می کشی و فکر می کنی اینجا جای آدمهای جدیست ... البته واقعا هم همینطور هست چون درست در همین سالن سالنی دیگر به نام سالن گردهمایی نخبگان دانشگاه قرار دارد. قبل از رسیدن به سالن یکبار دیگر در ذهنم روزها رو مرور کردم و فکر کردم امروز جمعه هست؟ چون دانشگاه در میانه تعطیلات تابستانی مرا به یاد روزهای جشن فارق التحصیلی انداخت که معمولا جمعه ها برگزار می شوند ... همه جا پر از شیرینی و میوه و قهوه نامرغوب بود و دانشگاه غرق موسیقی ... اول با گروههای راک شروع شد و در آخر به زنگهای کلیسا رسید
پر از سؤال بودم... روز اطلاع رسانی چه کار می کنند؟ تا چشم کار می کرد دختر و پسر دبیرستانی بود که گروهی یا با والدینشون وارد سالنها می شدند و مثل کسی که به خرید اومده به غرفه ها نگاه می کردند، اسم و عکسها رو ورانداز می کردند و روی صندلیهای غرفه ها می نشستند و از ما می پرسیدند چه واحدهایی در این رشته ارائه میشه، چطور در این رشته امتحان می گیرند، آینده شغلی این رشته چیست، این رشته با چه رشته دیگری بیشتر جور در می آید (در اینجا بسیاری دانشجویان در مقطع لیسانس دو رشته را همزمان می خوانند مثلا حقوق و مهندسی، ادبیات و مطالعات فرهنگی، فلسفه و فیزیک و ... ). وظیفه ما راهنمایی سریع این دانش آموزان بود و احتمالا تلاش برای جذب آنها به رشته هایی که نماینده شان بودیم. غرفه بغلی فلسفه بود که صفی طولانی داشت و یکی از اساتید که آنجا بود در جواب دانش آموزان از دریدا و نیچه مثال می آورد و من به صورت این نوجوانهای 16-18 ساله نگاه می کردم که چقدر آرامش دارند و با استاد فلسفه گپ می زنند و به دنبال رشته مورد علاقه شان هستند...خیلی هاشان به استاد فلسفه بعد از نیم ساعت حرف زدند می گفتند ببین رفیق خیلی جالبه ولی برای من خیلی استرس آفرین هست و ترجیح میدم برم ببینم توی تاریخ چه خبره
با دیدن این تصاویر در تمام مدتی که این دانش آموزان رو در صف می دیدم که خنده شان به آسمان می رفت و گویی روزی خوش داشتند به یاد صف های زیر پل حافظ بودم برای گرفتن کارت ورود به جلسه کنکور ... مادران نگران، بچه های افسرده و خسته، یادم هست بعضی ها حتی توی صف هم داشتند تست می زدند ... چه فرقی می کرد تست بینش اسلامی یا شیمی ... برای ما همه اش بی اعتبار بود و فقط باید از آن عبور می کردیم ... یا همان اظطراب روز اعلام نتایج ... روزی که نزدیک بعد ازظهر دوست و آشنا تلفن می زنند برای احوالپرسی ... همان روزی که دختر 18 ساله از شدت استرس خودکشی کرد و پسری سکته کرد
امروز به معنا و مفهوم آموزش و هدفش شک کردم ... قطعا انتظار ندارم که آموزش در کشورهای پیشرفته با آنچه در کشورهای کمتر پیشرفته مفهومی یکسان داشته باشد اما تفاوتش هم نباید اینقدر بزرگ باشد
روز اطلاع رسانی امروز بود و نوبت من ساعت نهار یعنی 1 تا 2 بعدازظهر. دوان دوان از سر دیگر دانشگاه به یکی از سالنهای اجتماعات علوم انسانی آمدم... سالنی قدیمی و بسیار زیبا و مجلل با شیشه های رنگی بلند... جایی که وقتی واردش می شوی ناخودآگاه دستی به سر و رویت می کشی و فکر می کنی اینجا جای آدمهای جدیست ... البته واقعا هم همینطور هست چون درست در همین سالن سالنی دیگر به نام سالن گردهمایی نخبگان دانشگاه قرار دارد. قبل از رسیدن به سالن یکبار دیگر در ذهنم روزها رو مرور کردم و فکر کردم امروز جمعه هست؟ چون دانشگاه در میانه تعطیلات تابستانی مرا به یاد روزهای جشن فارق التحصیلی انداخت که معمولا جمعه ها برگزار می شوند ... همه جا پر از شیرینی و میوه و قهوه نامرغوب بود و دانشگاه غرق موسیقی ... اول با گروههای راک شروع شد و در آخر به زنگهای کلیسا رسید
پر از سؤال بودم... روز اطلاع رسانی چه کار می کنند؟ تا چشم کار می کرد دختر و پسر دبیرستانی بود که گروهی یا با والدینشون وارد سالنها می شدند و مثل کسی که به خرید اومده به غرفه ها نگاه می کردند، اسم و عکسها رو ورانداز می کردند و روی صندلیهای غرفه ها می نشستند و از ما می پرسیدند چه واحدهایی در این رشته ارائه میشه، چطور در این رشته امتحان می گیرند، آینده شغلی این رشته چیست، این رشته با چه رشته دیگری بیشتر جور در می آید (در اینجا بسیاری دانشجویان در مقطع لیسانس دو رشته را همزمان می خوانند مثلا حقوق و مهندسی، ادبیات و مطالعات فرهنگی، فلسفه و فیزیک و ... ). وظیفه ما راهنمایی سریع این دانش آموزان بود و احتمالا تلاش برای جذب آنها به رشته هایی که نماینده شان بودیم. غرفه بغلی فلسفه بود که صفی طولانی داشت و یکی از اساتید که آنجا بود در جواب دانش آموزان از دریدا و نیچه مثال می آورد و من به صورت این نوجوانهای 16-18 ساله نگاه می کردم که چقدر آرامش دارند و با استاد فلسفه گپ می زنند و به دنبال رشته مورد علاقه شان هستند...خیلی هاشان به استاد فلسفه بعد از نیم ساعت حرف زدند می گفتند ببین رفیق خیلی جالبه ولی برای من خیلی استرس آفرین هست و ترجیح میدم برم ببینم توی تاریخ چه خبره
با دیدن این تصاویر در تمام مدتی که این دانش آموزان رو در صف می دیدم که خنده شان به آسمان می رفت و گویی روزی خوش داشتند به یاد صف های زیر پل حافظ بودم برای گرفتن کارت ورود به جلسه کنکور ... مادران نگران، بچه های افسرده و خسته، یادم هست بعضی ها حتی توی صف هم داشتند تست می زدند ... چه فرقی می کرد تست بینش اسلامی یا شیمی ... برای ما همه اش بی اعتبار بود و فقط باید از آن عبور می کردیم ... یا همان اظطراب روز اعلام نتایج ... روزی که نزدیک بعد ازظهر دوست و آشنا تلفن می زنند برای احوالپرسی ... همان روزی که دختر 18 ساله از شدت استرس خودکشی کرد و پسری سکته کرد
امروز به معنا و مفهوم آموزش و هدفش شک کردم ... قطعا انتظار ندارم که آموزش در کشورهای پیشرفته با آنچه در کشورهای کمتر پیشرفته مفهومی یکسان داشته باشد اما تفاوتش هم نباید اینقدر بزرگ باشد
4 comments:
i really enjoyed this post, well done.
Thank you both for your kindness to this blog...
hi dear nazanin.
it's so nice to see you back.I really enjoyed this post.
I don't know why but These days, whenever I think about education
-specially here in iran- lyrics of this song start to run throgh my head:
"Teach !
Make them mad, Make them sad, Make them add two and two
Make them me, Make them you, Make them do what you want them to...
Make them laugh, make them cry, make them lie down and die."
("One of the few" by "Pink Floyd")
سلام. وبلاگ خوبی دارید و می خواستم اون رو از طریق آر اس اس با گوگل ریدر بخونم. یعنی روش وبلاگ خوندن من اینه که وبلاگ های مورد علاقه ام رو به گوگل ریدرم اضافه می کنم و شما هر وقت پست تازه ای داشته باشی من مطلع می شم.لطفااین امکان رو به وبلاگ تون اضافه کنید و با ایمیل به من خبر بدهید.
ممنون
فرشادمرادی - تهران
Post a Comment