Tuesday, January 27, 2009

نمایشگاه آثار امپرسیونیسم و مونه



فضا، به همان معنی زمان و مکانی اش، برای تحقق هر اتفاق و لحظه ای برایم اهمیت بسیاری داشته و دارد. اینکه در لحظه ای جایی باشی و در آن مکان خاص فضایی را دریابی قطعا و حتما جدا از جزئیات متافیزیکی به مجموعه ای از چیزها و اشیا هم بستگی دارد. همه اینها را بافتم که به عظمت لحظه ای اشاره کنم که تنها با عبور از یک دروازه کوچک خودم را در بین آثار و زندگی مونه پیدا کردم. گالری هنر نیو ساوت ویلز برای مدتی محدود مجموعه ای از آثار امپرسیونال و بطور خاص تر مونه را از موزه های گوشه و کنار دنیا جمع کرده و به نمایش گذاشته.

وقتی برای اولین بار از شبکه بی بی سی گزارشی درباره آثار و زندگی مونه را دیدم فکر کردم چقدر خوشبختم که آثار و زندگی او را شناختم و دیدم ولی حالا...

چندین بار برخی از نقاشی ها را دیدم و با هدفونی که گالری در اختیارم گذاشته بود شرح حال آثار را گوش دادم و در آخر هم مثل زائری که آخرین دعاهایش را با التماس بیشتری می خواند سعی کردم فقط تابلوی "نیلوفرهای آبی" را در آن اتاق تا آخرین لحظه تنفس کنم. همانجا به خودم قول دادم تا تکه ای از این تجربه ناب را برای خوانندگان کاریلون بیاورم. ابتدا با اولین توضیحات نمایشگاه شروع می کنم و هر از گاهی قسمتی از آثار را با توضیحات مربوط به آن آثار خواهم آورد.

لحظه اول که برای خریدن بلیط این نمایشگاه به طبقه پایین گالری می رفتم به همراهان گفتم باید نمایشگاه عجیبی هم این بالا برقرار باشد چون دور تا دور طبقه بالا مردم در صف خرید بلیط هستند. وقتی به طبقه پایین رسیدیم تازه فهمیدیم که آن جماعت هم در عجب همین نمایشگاه هستند پس به ایشان پیوستیم.

وقتی به سالن پیچ در پیچ نمایشگاه وارد شدم ناگهان کلود مونه با کلاه حصیری کنار دیوار با غرور ایستاده بود و در کنارش تو را به اتاق کاری دعوت می کرد که به قول عالمی باید کرگدن بود تا در آن هنرآفرین نشد. روی دیوار کناری توضیحی کلی از هنر اکسپرسیونیست و مونه آورده شده بود که می گفت:

"کلود مونه -1926-1840- با اکثر کسانی که از این نمایشگاه دیدن می کنند چهار، پنج و یا حتی شش نسل اختلاف دارد. شاید تعجب کنیم که چرا این هنرمند و همکاران امپرسیونیستش تا این حد مجبوبیت دارند و چرا آثارشان همیشه در نظرمان زنده است. بخشی از این امر به این بر می گردد که گویی آنها حس ما را نسبت به دنیای پیرامونمان از پیش خوانده اند. آنها خصوصیتی در خود دارند که همواره مدرن باقی می ماند. هنر امپرسیونیستها ذاتا شامل عنصر شهر و زندگی مدنیست. این را در انرژی جاری در آثار آنان می توان به وضوح پیدا کرد. والتر بنیامین، تاریخ نگار فرهنگ می گوید "شیوه نقاشی امپرسیونیست، چنانکه تصویری در غوغایی از رنگها نمایش می یابد، بازتاب تجربه ایست که چشم یک شهرنشین به آن خو گرفته". در کل نقاشی امپرسیونیست تلاش می کند تا تمامیت لحظه ای را به تصویر بکشد که تکرارپذیر نیست، آنی است، فوریست و از هر لحظه ای قبل و بعد از آن قابل تمایز است. هرآنچه می بینیم آنیست، گذراست، در حال تغییر است. عنصر مهم در مکتب امپرسیونیسم آگاهی از تحول است، از تفییر و دگرگونی، و این یکی از اصول مدرنیته است. چنانکه روژه مارکس، منتقد هم عصر مونه می گوید: "دیگر پرسش از سکون سوژه ها فاقد ارزش است بلکه آنچه مهم است پرداختن به امر گذراست". در حقیقت امپرسیونیستها در دوران خود صاحب انقلابی در اهداف و شیوه های هنر نقاشی بودند. آندره ماسون – نقاش- در لحظه ای تاریخی برای هنر مدرن در سال 1952 گفت: "انقلاب امپرسیونیستها انقلاب آزادی و شیوه نمایش نور است. مونه عاشق آفتاب بود و نور را در همه جا می دید حتی در سایه و در جشنی که ما را به آن دعوت می کند هیچ چیز سیاه و تاریک نیست حتی ذغال"...

Tuesday, January 13, 2009

برای غزه


گاهی فکر می کنم هیچ نباید گفت تا خیلی چیزها گفته شود... مطلب آنتی تز را که خواندم به یاد مصاحبه امروز وزیر خارجه اسرائیل با خبرنگار استرالیایی افتادم. واقعا چه واکنشی باید داشت؟!! وی در پاسخ به سؤال درباره طراحی حمله با عصبانیت گفت: "شما طوری حرف می زنید که انگار ما برای تک تک کشته شدگان غزه برنامه ریزی قبلی داشته ایم و هرگز به این فکر نمی کنید که در اکثر مواقع سربازان ما جان خود را برای هدف گرفتن دقیقتر و جلوگیری از کشته شدن کودکان فلسطینی به خطر می اندازند". گاه بهتر است خبر را بگویی و واکنش ها را پیش بینی نکنی: تا کنون، بعد از گذشت 17 روز از جنگ غزه 919 فلسطینی کشته شده اند. در میان آنها 284 کودک و 100 زن بوده است و 4260 زخمی به جا مانده... تا کنون 10 سرباز اسرائیلی در این درگیریها جان خود را از دست داده اند ... بهتر است هیچ نگوییم ... چون چیزی برای گفتن نیست

Tuesday, January 6, 2009

دانشگاه؟؟



دو هفته ی پیش ایمیلی از گروه مطالعات فرهنگی دریافت کردم که از دانشجویان فوق لیسانس و دکتری دعوت کرده بودند تا داوطلبانه در روز اطلاع رسانی دانشگاه سیدنی همکاری کنند. قبل از اینکه به موضوع اصلی بپردازم جریان این ایمیلها رو هم باید تعریف کنم. یادم هست وقتی هر از گاهی برنامه خاصی در دانشگاهمان در تهران برگزار می شد معمولا نیمی از ما هرگز نمی فهمیدند که کجا و کی چنین برنامه ای اتفاق افتاده. در باره دیگر دانشگاهها هم که پیدا کردن برنامه های مورد علاقه ات تقریبا کار بسیار شاقی بود. ایمیل چیزیست که نه تنها امروز همه به آن دسترسی دارند بلکه به آن معتادند. کافیست بدانید کدام دانشگاه چه دپارتمانی دارد و با عضو شدن در لیست ایمیل اون دپارتمان بطور منظم همه برنامه های کنفرانسها و دیگر فعالیتهای علمی اون دپارتمان رو از طریق ایمیل دریافت می کنید. ایمیلی که من دریافت کردم هم یکی از همینها بود که البته برای دانشجویان خود دانشگاه آمده بود. پرسیدم روز اطلاعرسانی چه آدابی باید به جا بیاوریم گفتند باید در غرفه مطالعات فرهنگی بنشینید و به سؤالات علاقمندان به تحصیل در این رشته پاسخ دهید
روز اطلاع رسانی امروز بود و نوبت من ساعت نهار یعنی 1 تا 2 بعدازظهر. دوان دوان از سر دیگر دانشگاه به یکی از سالنهای اجتماعات علوم انسانی آمدم... سالنی قدیمی و بسیار زیبا و مجلل با شیشه های رنگی بلند... جایی که وقتی واردش می شوی ناخودآگاه دستی به سر و رویت می کشی و فکر می کنی اینجا جای آدمهای جدیست ... البته واقعا هم همینطور هست چون درست در همین سالن سالنی دیگر به نام سالن گردهمایی نخبگان دانشگاه قرار دارد. قبل از رسیدن به سالن یکبار دیگر در ذهنم روزها رو مرور کردم و فکر کردم امروز جمعه هست؟ چون دانشگاه در میانه تعطیلات تابستانی مرا به یاد روزهای جشن فارق التحصیلی انداخت که معمولا جمعه ها برگزار می شوند ... همه جا پر از شیرینی و میوه و قهوه نامرغوب بود و دانشگاه غرق موسیقی ... اول با گروههای راک شروع شد و در آخر به زنگهای کلیسا رسید

پر از سؤال بودم... روز اطلاع رسانی چه کار می کنند؟ تا چشم کار می کرد دختر و پسر دبیرستانی بود که گروهی یا با والدینشون وارد سالنها می شدند و مثل کسی که به خرید اومده به غرفه ها نگاه می کردند، اسم و عکسها رو ورانداز می کردند و روی صندلیهای غرفه ها می نشستند و از ما می پرسیدند چه واحدهایی در این رشته ارائه میشه، چطور در این رشته امتحان می گیرند، آینده شغلی این رشته چیست، این رشته با چه رشته دیگری بیشتر جور در می آید (در اینجا بسیاری دانشجویان در مقطع لیسانس دو رشته را همزمان می خوانند مثلا حقوق و مهندسی، ادبیات و مطالعات فرهنگی، فلسفه و فیزیک و ... ). وظیفه ما راهنمایی سریع این دانش آموزان بود و احتمالا تلاش برای جذب آنها به رشته هایی که نماینده شان بودیم. غرفه بغلی فلسفه بود که صفی طولانی داشت و یکی از اساتید که آنجا بود در جواب دانش آموزان از دریدا و نیچه مثال می آورد و من به صورت این نوجوانهای 16-18 ساله نگاه می کردم که چقدر آرامش دارند و با استاد فلسفه گپ می زنند و به دنبال رشته مورد علاقه شان هستند...خیلی هاشان به استاد فلسفه بعد از نیم ساعت حرف زدند می گفتند ببین رفیق خیلی جالبه ولی برای من خیلی استرس آفرین هست و ترجیح میدم برم ببینم توی تاریخ چه خبره

با دیدن این تصاویر در تمام مدتی که این دانش آموزان رو در صف می دیدم که خنده شان به آسمان می رفت و گویی روزی خوش داشتند به یاد صف های زیر پل حافظ بودم برای گرفتن کارت ورود به جلسه کنکور ... مادران نگران، بچه های افسرده و خسته، یادم هست بعضی ها حتی توی صف هم داشتند تست می زدند ... چه فرقی می کرد تست بینش اسلامی یا شیمی ... برای ما همه اش بی اعتبار بود و فقط باید از آن عبور می کردیم ... یا همان اظطراب روز اعلام نتایج ... روزی که نزدیک بعد ازظهر دوست و آشنا تلفن می زنند برای احوالپرسی ... همان روزی که دختر 18 ساله از شدت استرس خودکشی کرد و پسری سکته کرد

امروز به معنا و مفهوم آموزش و هدفش شک کردم ... قطعا انتظار ندارم که آموزش در کشورهای پیشرفته با آنچه در کشورهای کمتر پیشرفته مفهومی یکسان داشته باشد اما تفاوتش هم نباید اینقدر بزرگ باشد