Sunday, August 31, 2008

حرفهای ایران از ساحل خزر Iranians' sand sculptures


به این لینک نگاهی بیندازید

جوانان ایرانی در ساحل بابلسر از دل ماسه ها حرف می زنند... تلویزیون را نقد می کنند... به شریعتی دل می بندند و اخوان ثالث را ستایش می کنند و دوباره همه آنها را به خزر پس می دهند و باز می گردند


Take a look at what Iranian young artists made out of Khazar shores to tell their stories... Every each of them are telling their own concern about the world... One misses the poetry, the other criticises the TV.... and after days they leave their concerns for Khazar and ...

Monday, August 25, 2008

المپیک پکن




بازیهای المپیک تمام شد. ۱۶ روز به سرعت گذشت و انبوهی از تجارب، اتفاقات و واکنشها را به جا گذاشت تا برای همیشه در تاریخ چین و دنیا ثبت شوند
چین ۴۴ میلیارد دلار هزینه کرد تا پایتخت خود را به پکن امروز تبدیل کند. استادیومها ساخته شدند، سیستم حمل و نقل شهری بازسازی شد و آنچه قابل ترمیم نبود پشت بیلبردهای تبلیغاتی المپیک مخفی‌ شد. ۱۵ هزار نفر مراسم افتتاحیه و ۷ هزار نفر اختتامیه این اتفاق تاریخی‌ را برگزار کردند. مردم چین به آموزش انگلیسی مشغول شدند و به آنها توصیه شد که تناسب رنگها را در لباسهای خود رعایت کنند، به خارجیها زل نزنند و برخی‌ عادات روزمره را از خود دور کنند و شأن المپیک را بدانند. در قبال هزینه‌های فرهنگی‌ و اقتصادی المپیک، دولت چین مجبور به ساخت و سازهایی شد که بدون شک نیاز‌های پکن برای تبدیل شدن به شهری با استاندارد‌های بین المللی بود. در این راه بهترین معماران و طراحان دنیا با هم رقابت کردند تا نام خود را در لیست طراحان المپیک ثبت کنندالمپیک که ۸ آگوست در مراسمی بحث برانگیز آغاز شد، تابلوی بزرگی‌ از تبادلات اجتماعی، فرهنگی‌ و سیاسی را به نمایش گذاشت و در مراسمی کوتاه تاریخ چین و مبدأ اختراع کاغذ و باروت را به مردم دنیا یادآوری کرد. گویی خدایان کوه المپ در شکل خبرگزاریهای دنیا همگی آنجا جمع شده بودند تا به این جشن تقدسی چون یونان باستان ببخشند. در مراسم افتتاح، رؤسای جمهور کشورهای مختلف در کنار یکدیگر نشستند و ورزشکاران خود را تشویق کردند. در همان روزها، در حالیکه پوتین برای ورزشکاران روسی دست تکان میداد، ارتش روسیه مردم گرجستان را به توپ می بست و ورزشکاران دو کشور یکدیگر را در پکن به آغوش می کشیدند. رئیس سازمان المپیک* در مراسم اختتامیه گفت "ما قادر به درمان بیماریهای سیاسی دنیا نیستیم ولی‌ میتوانیم پیامهای مثبتی را در عرصهٔ سیاست به نمایش بگذاریم"
مردم دنیا ۱۶ روز برای شکست‌های ورزشکاران تأسف خوردند و با پیروزیهای آنها شاد شدند. برای ۱۶ روز فلسطینی و اسرائیلی با یکدیگر مهربان بودند، روس و گرجی یکدیگر را در آغوش کشیدند و آمریکایی و ایرانی دست بر گردن هم عکس یادگاری گرفتند. همه به قهرمانان ورزشی بدون در نظر گرفتن رنگ و نژاد و مذ هب آنان افتخار کردند... بیش از نیمی از مردم دنیا مایکل فِلپس* را برای ۸ مدال طلا تحسین کردند، برای رکورد زدن سریعترین مرد دنیا اوسین بُلت** شادی کردند، حتی کسانی‌ که مخالف حقوق همجنس گرایان بودند مدال طلای شیرجه مَتیو میچمَن*** را جشن گرفتند و برای اولین مدال طلای افغانستان اشک شوق ریختندمهمترین پیام المپیک برای مردم دنیا یکی‌ شدن و دوست داشتن بود. فقیرترین کشور‌ها در کنار قدرتمندترین‌ها قرار گرفتند و نبردی یکسان کردند. قهرمان اتیوپیایی همان مدال طلا یی را بر گردن انداخت که قهرمان آمریکاییاما در این میان هر روز و در هیاهوی هر مسابقه در فکر نسخه بریده بریده المپیک در ایران بودم و نمی دانستم که آیا مردم ما هم با دیگر مردم دنیا در این جشن ۱۶ روزه شرکت می کنند یا تنها بوی کباب از داخل قوطی تلویزیون به مشامشان می رسد... آیا میدانند که آنها هم به این مهمانی دعوت شده بودند یا نه
از همان لحظه شروع اختتامیه همه مردم به لندن دعوت شدند تا ۴ سال دیگر دوباره دور هم جمع شوند و رسم دوستی‌ را به نمایش بگذارند

--------------------------------------------------------------------


*Micheal Phelps


**Usain Bolt


***Matthew Mitchman

Friday, August 22, 2008

زندگی تا آخرین لحظه


دیروز برای من یکی از سنگینترین روزهای سال بود. صبح منتظر پاسخ ایمیل پَت بودم. دو سال و نیم ویراستار مقالات دانشگاهیم بود. وقتی سراغ ایمیلم رفتم دیدم که دوست و استاد راهنمایش برام نوشته که متاسفانه پَت دیروز فوت کرده.... شُکه شدم و باورم نمی شد
تازه هفته پیش بعد از مدتی احساس ضعف و مریضی متوجه شده بود که سرطان داره. بلافاصله نگران دوست نادیده ام آدریان شدم که با همین درد روزگار را سپری می کنه. وقتی سراغ وبلاگش رفتم دیدم که دوستش پست روزش رو نوشته و اعلام کرده که آدریان دیروز فوت کرد
نمی دونم چرا تا بحال درباره آدریان ننوشته بودم ولی به هر حال تصمیم گرفتم که این پست را درباره او بگذارم
آدریان سودبری* بیست و پنج ساله، خبرنگار و اهل لیورپول در انگلیس بود. ماه مارس سال گذشته به دلیل ضعف شدید و سرماخوردگیهای پیاپی به بیمارستانی مراجعه کرد و به او گفتند که به دلیل سرطان پیشرفته خون یک یا دو هفته بیشتر زنده نیست. از همان هفته اول به فکر راه انداختن وبلاگی درباره بیماریش میافته و به نوعی حرفه خود را ادامه می دهد. در اولین پستش در 27 مارس 2007 می نویسد "وقتی پرسیدم که اگر خودم را به بیمارستان نرسانده بودم چقدر شانس زنده ماندن داشتم به من گفتند یک یا دو هفته.... در همان لحظه صحنه های شیمی درمانی، بیمار سرطانی، و تاثیرات داروها به سراغم آمدند .... من جوان بیست و پنج ساله سالمی بودم که نه سیگار می کشیدم، نه مشروب می خوردم و تابستان گذشته هفته ای 5 کیلومتر می دویدم، شنا می کردم ، بُوکس یاد می گرفتم و فوتبال بازی می کردم و یادم نمی آید که هرگز بیماری طولانی مدت یا سابقه سرطان در خانواده داشته باشم، برایم بسیار مشکل بود که بفهمم چرا "من" به این بیماری دچار شدم... اما حالا بعد از دوهفته که شیمی درمانی را پشت سر گذاشته ام تصمیم دارم بر این وضع غلبه کنم و به زندگی عادی بازگردم ... این وبلاگ را راه انداختم چون کمتر کسی درباره سرطان چیزی می داند و از شرایط آن آگاه است". آدریان در وبلاگش با حمایتهای روحی مردم از سراسر دنیا مواجه شد و با اطلاع رسانی نسبت به وضعیت بیمار سرطانی و تاثیر پیوند مغز استخوان در بهبود بیماران سرطان خون توجه بسیاری را نسبت به این مسئله جلب کرد. به واسطه ارتباطی که از طریق وبلاگش با پزشکان، مقامات دولتی، بیماران سرطانی و مردم عادی برقرار کرد گروهی راه اندازی کرد که مردم را به اهدای مغز استخوان تشویق کند. مردم از سراسر دنیا برایش کامنت می گذاشتند و درباره مراکزی که می توان در آنها مغز استخوان اهدا کرد می پرسیدند و از اطلاعاتی که می داد تشکر می کردند
وقتی برای اولین بار به وبلاگ "آدریان کچله"** سر زدم متوجه گره عاطفی بین زندگی او و مخاطبانش شدم. این رابطه به حدی قوی شده بود که او درباره نامزدش، مادر و پدرش و خواهرش و دوستانش برای مردم می نوشت و حتی گاهی با مخاطبانش درباره آنها درد و دل می کرد. از حالش و جزئیات تاثیرات خوب و بد داروها می نوشت و پزشکی مثلا از فرانسه به او پیشنهاد می کرد که برای بهبود عارضه فلان دارو بهتر است چه کند. آدریان در وبلاگش مردم انگلیس را دعوت به امضای نامه ای کرد که به مجلس انگلیس ارائه شود و قانون اطلاع رسانی در مدارس درباره اهدای مغز استخوان را تصویب کند. حالا با تلاشهای اوست که نوجوانان بین 14 و 15 سال در انگلیس نسبت به اهدای خون، مغز استخوان و اعضای بدن آموزش داده می شوند. او جوایز بسیاری برای اطلاع رسانی درباره سرطان گرفت و به چهره ای معروف در رسانه های انگلیس تبدیل شده بود. مهمترین تیترهای خبری را به خود اختصاص می داد و هر هفته چندین پست درباره پیشرفت کاری و درمانی خود می نوشت و در سراسر دنیا مخاطب داشت
نکته ای که من را به نوشتن این پست درباره آدریان واداشت تنها شرایط زندگی او نبود. برای من جدا از شجاعت، روحیه قوی و سخاوت او که در هر حالتی برای مردم می نوشت، حتی گاهی که حالش خیلی بد بود توسط دوستش به مخاطبان خبر می داد، کارکرد وبلاگ در اطلاع رسانی است. یعنی برقراری ارتباط جوانی از انگلیس با تمام دنیا وتاثیر کارش در ساختارهای اجتماعی و فرهنگی کشورش. آدریان فکر می کرد که حتما به بیماریش پیروز می شود و روزی نوشته ها و کامنتهای وبلاگش را به صورت کتاب چاپ خواهد کرد. آخرین پست وبلاگش را که دوستانش نوشته اند، درباره کتابیست که از این وبلاگ تهیه خواهد شد. کتابی که نشان از شجاعت، مهربانی ، پذیرش واقعیت، و" زندگی" تا آخرین لحظه دارد

-------------------------------------------------

*Adrian Sudbury

**Baldy Adrian

Wednesday, August 13, 2008

سریالهای واقعی Reality TV



سریالهای واقعی* گونه ای از برنامه های تلویزیونی هستند که در آنها اتفاقات و داستانها به شیوه ای جنجالی و یا خنده دار اما به شکل واقعی اتفاق می افتند. یکی از دلایل واقعی بودن این گروه برنامه ها استفاده از مردم عادیست. در این دست برنامه ها از مردم عادی برای اجرای داستانی اجتماعی و یا وانمود کردن به رویارویی با مشکلی اجتماعی استفاده می شود. در بسیاری از نمونه های اخیر این گونه برنامه ها داستانهای واقعی که اغلب هم خانوادگی هستند بطور مستند نمایش داده می شوند و اعضای خانواده برای بحث و یا رویارویی به استودیوی برنامه دعوت شده ادامه برنامه را اجرا می کنند. این گونه برنامه ها معمولا بطور زنده پخش نمی شوند و گاهی تدوین هم می شوند اما داستان از پیش تعریف شده ای ندارند و افراد معمولی جامعه به مسائل واقعی خود به شکل مستند می پردازند. صنعت سینما و تلویزیون از دهه چهل میلادی آغاز به نمایش مستندات اجتماعی و خانوادگی کرد و از همان سالها بسیار پرمخاطب بود. اولین سری این برنامه ها در آمریکا به راه افتاد و عکس العمل مردم عادی کوچه و خیابان را نسبت به شوخی های مجری برنامه نشان می داد. نوع متداول و امروزی این برنامه ها، همان "دوربین مخفی"، هنوزهم بسیار پرمخاطب هست. انواع دیگر شوهای واقع نما برنامه های جنجالی بود که به بررسی واقعی زندگی های زناشویی می پرداخت و مشکلات آنها را عیان می کرد. این نوع یکی از پرمخاطب ترین برنامه های تلویزیونیست که اغلب اوقات نامهایی مثل "کاراگاه خصوصی" و یا "کی راست میگه" دارند. نمونه های جدیدتر این دست برنامه ها هم به شکل مسابقات و بیست سؤالیهای تلویزیونی هستند که در آنها از فرد شرکت کننده در حضور اعضای خانواده اش سؤالات بسیار خصوصی می شود وصحت پاسخهای آنها توسط کارشناسان روانشناسی به کمک بررسی های قبلی از زندگی آن فرد تعیین می شود

اینکه چطور این دست از برنامه های تلویزیونی تا این حد مخاطب پذیر شدند توجه بسیاری از محققین حوزه فرهنگ و رسانه را به خود جلب کرده و بررسی آنها به دو نتیجه عمده ختم شده. اول اینکه مردم شهرت را بسیار دوست دارند و از اینکه دیده شوند همیشه لذت می برند. این دست برنامه ها به مردم عادی که همیشه شاهد حضور ستارگان موفق، زیبا و بی عیب و نقص در صفحه تلویزیون بوده اند از اینکه اینگونه برنامه ها را فرصتی برای عرصه خود می بینند لذت می برند. دومین دلیل، که به نظر مهمتر می رسد، این است که مردم به دیدن آنچه پشت درهای بسته خانه ها می گذرد بسیار علاقمندند. این تنها به دلیل کنجکاوی درباره زندگی دیگران نیست بلکه در واقع افراد به دنبال صحه گذاشتن بر نوع رفتار خود هستند. به عبارت دیگر این گونه برنامه ها معیارهایی از زندگی روزمره در اختیار مخاطبان می گذارد تا توسط آن خود را محک بزنند. اگر از بعد جامعه شناسی به این قضیه نگاه کنیم این دست نمایشهای تلویزیونی به مخاطب حسی از عضویت در اجتماع می دهد. گئورگ زیمِل معتقد است که افراد با عضویت در گروههای مختلف اجتماعیست که برای خود هویت قائل می شوند و برای همین منظور همواره به دنبال یافتن معیارهایی برای تمایز پذیری خود و هم گروهانشان از دیگران هستند. این دست برنامه های تلویزیونی هم با ارائه نمونه های مختلف زندگیهای واقعی مردم عادی منبع موفقی برای معیارهای روزمره مردم هستند و به نوعی افراد اجتماع را در ارتباط مستقیم و بی واسطه با یکدیگر قرار می دهند
نمونه دیگری از انواع بسیار پرمخاطب برنامه های واقع نما برنامه ایست با نام "برادر بزرگتر"** که در بسیاری از کشورهای دنیا با سبکهای مختلف تهیه و پخش می شود. نام این برنامه از رمان "هزار و نهصد و هشتاد و چهار" نوشته جورج ا ُروِل گرفته شده که در آن " برادربزرگتر" دانای کل هست، کسی که همه چیز را به خوبی میشناسد و صلاحیت نظر دادن درباره همه امور را داراست. در این برنامه تلویزیونی هم گروهی چندنفره از مردم عادی برای مدتی چندماهه در مکانی مشخص با هم زندگی می کنند و رفتار آنها در طی این مدت تحت شرایط و گاه مسابقات مختلف مورد بررسی و انتقاد دانای کل قرار می گیرد و با نظر او هر هفته یک نفر از گروه حذف می شود و کسی که تا انتهای زمان تعیین شده برای این برنامه حذف نشود برنده اعلام می شود. داخل محل قرنطینه شرکت کنندگان دوربینهایی نصب شده که تمام رفتار و واکنشهای آنان را ضبط می کند و هر شب قسمتی از آن به همراه بررسیهای دانای کل پخش می شود
*Reality Shows
**Big Brother

Sunday, August 3, 2008

کافه نشینی








بنای قهوه خانه ها برای اولین بار در قرن پانزده گذاشته شد. قهوه خانه محلی بود برای جمع شدن مردان که در آن به صرف قهوه و چای و خواندن کتاب و یا گوش دادن به موزیک و بازی می پرداختند. اولین قهوه خانه هم گویا در سال 1457 در استانبول باز شده. بعد از آن در قرن هفده برای اولین بار پای قهوه به اروپا رسید و نوشیدن آن به سرعت مرسوم شد. اولین قهوه خانه اروپایی در ونیز پا گرفت و از آن به بعد قهوه خانه های معروفی در انگلیس و فرانسه پیدا شدند. البته در ابتدا خانمها به قهوه خانه نمی رفتند اما به تدریج در اروپا زنها نیز سنت کافه نشینی را پیش گرفتند و آنها نیزکافه ها را محلی برای ملاقاتهای پی در پی و جلسات بحث و گفتگو قرار د ادند




از همون سالها قهوه خانه ها و کافه ها محلی بود برای جمع شدن عده ای همفکر و یا حداقل همسوی فکری و جریانهای روشنفکری و ادبی بسیاری از همین گردهمایی ها رونق گرفت. مثلا مجله "گـزِت"* یکی از مهمترین مجلات ادبی و فلسفی انگلیس بود که اعضای سردبیری آن در کافه معروفی در لندن ملاقات می کردند و کار مجله از همانجا شروع شد. در کل، کافه ها محلی برای بحث و گفتگو، خواندن اخبار و مجله و فضایی مناسب برای شکوفایی فکری بود
امروز هم همین سنت ادامه پیدا کرده و در اکثر کشورها کافه ها محلی برای ملاقاتهای دوستانه و بحث و گفتگو و خواندن و دیدنه. در استرالیا هم کافه نشینی یکی از زیباترین اتفاقاتیست که هرروز در هر گوشه شهر دیده میشه. عطر قهوه در کنار شیوه پذیرایی، نورپردازیهای کافه ها، دکوراسیون داخلی و شکل یکدست گارسونهای سیاه پوش و خوش اخلاق، همگی دست به دست هم میدن تا چند ثانیه ای که از کنار کافه ها رد میشین لذت ببرین. مهم نیست که ابعاد کافه چقدر باشه مهم اینه که همه دیوارهای کافه پوشیده از هنرهای تصویری و تجسمی باشه. تابلوهای عکس، نقاشی، طراحی و مجسمه در همه کافه ها هست. این تابلوها متعلق به هنرمندان آماتور، دانشجوها و یا هنرمندان حرفهایست که برای فروش به دیوارهای کافه ها آویخته شده و مرتبا در حال تغییره. همه کافه ها روزنامه های روز و شماره های اخیر برخی مجلات رو روی میزهاشون دارن. علاوه بر اینها بخش مهمی از کافه ها میز بروشورهاست که اطلاعات مربوط به تئاترهای در حال اجرا و تقریبا تمام محصولات فرهنگی شهر رو شامل میشه
مردم ساعتها در کافه ها به بحث و خوندن و نوشتن مشغولند و البته به محض تمام شدن قهوه یا چای خود مجبور به ترک کافه نیستن. سیگار کشیدن در کافه ها ممنوعه و سگها هم در کنار در کافه با ظرف آبی که صاحب کافه براشون گذاشته مشغولند در واقع کافه نشینی یکی از برنامه های روزانه عده ای از مردم هست که به فضایی غیر از فضای خانه و یا کار برای فکر کردن، خوندن، نوشتن و یا گفتگو نیاز دارن. اگر چند بار به کافه مشخصی برید متوجه حضور کسانی میشین که هربار در اون کافه خاص مشغول به خوندن یا نوشتن هستن. یعنی هر روز ساعت خاصی به اونجا میرن و این عادت روزانه اونهاست. به هر حال فکر می کنم کافه ها اگر از آرایش و نظم قابل قبولی برخوردار باشن می تونن فضای بسیار مناسبی درست کنن برای مردمی که به جمع شدن و گفتگو و خوندن و دیدن آثار هنری علاقه دارن. در وبلاگی خوندم که آثار هنری بهتره به دیوار کافه ها آویزان نباشه چون شأن هنر رو زیر سؤال میبره. البته من با این نظر موافق نیستم چون این کار به کسانی که در کافه ها رفت و آمد دارن این امکان رو میده که با آثار هنرمندان مختلف و حتی گاهی به واسطه توضیحاتی که به همراه اثر هست با سبکهای مختلف آشنا بشن. هنر برای عرضه شدن به مخاطب هست و کافه ها به عنوان یکی از پرترددترین مکانهای شهرها می تونن محل خوبی برای عرضه هنر باشن. یکی از زیباترین خاطراتم از خیابان کریمخان آشنا شدن با آثار غزاله رفیعی و چند نقاش دیگر در کافه نشر ثالث هست و همانجا به نظرم اومد که چقدر این ایده زیباست. البته نظرات با هم متفاوتند و زیباییشون هم به همین تفاوتهاست
منبع تاریخچه: ویکیپدیا
* Gazett